سخته

 سخته
سخته بگی سخته و کسی نباشه بگه چرا؟چته؟چی سخته؟نترس من هستم
سخته سختیاتو تنهایی به دوش بکشی .
سخته وقتی میدونی سختیا با بودن یکی دیگه , دیگه سختی نیست و اون نیست .
رفت
خیلی راحت رفت
صدای قلبمم نشنید صدای خورد شدنشو
شایدم چون برگای پاییزی زیر پاش بود صدا رو نشنید
شاید دلیل نشنیدنش فریاد های من بود که میگفتم نرو
شاید چون.......
شاید.......
تو بگو دلیلشو
دلیلی داری برای گفتن؟
برای رفتن . برای شکستن یه احساس . یه باوری که ترک برداشت.....
شاید ندونستن دلیلش برام بهتر باشه
شاید اگه بدونم دیگه منتظر نمونم که عقربه های ساعت بودنمو محکوم کنن
منم میرم
همونطور که از یادت رفتم
میرم تا دیگه سنگینیه بغضامو تو گلوم تحمل نکنم
تا اون همه خاطره رو به دوش نکشم . شکستم زیر این خاطره ها
میرم تا با بستن پلکام اون صورت پاکت بهم لبخند نزنه
میرم تا تو سوکوتم صدات تو گوشم نپیچه
میرم تا انبوه گلای رز تو گلدون اتاقم لمس دستاتو برام یاد اوری نکنن
خداحافظ
برای همیشه
تا ابد

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:6 ] [ zahra ] [ ]
گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"

 گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"

با محبت نگاه کردی:"مطمئنی؟!"
گفتم:"حالا میبینی..."
گفتی:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"
گفتم:"نگو...بهم بر می خوره ها!"
گفتی:"حالا میبینی..."

گفتیم:"حالا یا من عاشق و تو معشوق،یا تو عاشق و من معشوق...بیا شروع کنیم"
و شروع شد:
دوستت داشتم چون پشت و پناهم بودی،چون مونس قلبم بودی،چون بدون تو نمی توانستم بمانم.
دوستم داشتی چون...دوستم داشتی! به من احتیاجی نداشتی و... دوستم داشتی..
پشت و پناه نمی خواستی که من برایت پشت و پناه باشم و ...دوستم داشتی
بدون من میتوانستی باشی و...دوستم داشتی..
همیشه کمکم میکردی...دوستت داشتم.
بیشتر وقت ها خطا میکردم...دوستم داشتی.
همیشه باعث شادی دلم بودی...دوستت داشتم.
بیشتر وقت ها ناراحتت میکردم...دوستم داشتی.
همیشه نگاهم میکردی...دوستت داشتم.
هر از گاهی نگاهت میکردم...دوستم داشتی.
هر روز برایم صد تا گل و نامه و هدیه میفرستادی...دوستت داشتم.
سالی یک بار برایت یک شاخه گل میفرستادم...دوستم داشتی.
هر روز صدایم میزدی...روزی ۵ بار...دوستت داشتم.
هر روز صدایت میزدم...اما حواسم جای دیگر بود...دوستم داشتی.
دوستت داشتم چون بهت نیاز داشتم.

دوستم داشتی چون...دوستم داشتی!

یک روز ازم پرسیدی:"هنوز هم سر حرفت هستی؟"
یادم رفته بود چه حرفی!
یادم اوردی:"اینکه تو عاشقی و من معشوق!"
یادم امد ادعایم را! شرمنده شده بودم! 
این را از دستپاچگی ام فهمیدی.منتظر جوابم نبودی 
اما گفتم:" قبول...تو عاشق تری!"
با محبت نگاه کردی:"عاشق تر؟!"
شرمنده تر شدم.گفتم:" حق با تو بود... 
از اولش هم تو عاشق بودی و من ...من ... معشوق... 
خدایا! من کم اوردم!! تسلیم!

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:1 ] [ zahra ] [ ]
جوراب شب یلدا هم رسید

 wbhsmucd جوراب شب یلدا هم رسید (عکس)

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:47 ] [ zahra ] [ ]
عکس های علی ضیا
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:علی ضیاء, ] [ 21:0 ] [ zahra ] [ ]
عکس های ارسلان قاسمی
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:عکس های ارسلان قاسمی,ارسلان قاسمی, ] [ 20:47 ] [ zahra ] [ ]
این عکس فتوشاپ نیست

چن مینگ ژی برای ساختن این کفش ۱ متر و ۹۰ سانتی که ۳۸ کیلوگرم وزن دارد حدود ۲ ماه زمان صرف کرده است.

kafsh 7 این عکس فتوشاپ نیست

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:36 ] [ zahra ] [ ]
تصویر یکی از زیباترین صحنه‌ های ورزشی

31034 193 تصویر یکی از زیباترین صحنه‌ های ورزشی

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:34 ] [ zahra ] [ ]
نتونستم براش عنوانی بزارم فقط بخونش..

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…به نظرش رسید که

همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.به این
خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی
دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار
را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین


کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.

مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.سپس با صدای
معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره

پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار
کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستان, ] [ 19:32 ] [ zahra ] [ ]
♥ ♥ بیا آخرین شاهکارت را ببین ♥ ♥

بیا آخرین شاهکارت را ببین

مجسمه ای با چشمانی باز
خیره به دور دست
شاید شرق،شاید غرب

مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق

مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد میبرد
و او فقط خاطراتش را نگه داشته..

بیا آخرین شاهکارت را ببین..
مجسمه ای ساخته ای به نام "من"


[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:31 ] [ zahra ] [ ]
قسمت اخر تام و جری....

 

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییی

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:29 ] [ zahra ] [ ]

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 21 صفحه بعد

لینک باکس